در طلب گنج: داستانی از مثنوی معنوی

چاپ مقاله

در طلب گنج: داستانی از مثنوی معنوی

مردی در خواب دید که در مصر گنج می یابد

مردی از ساکنان بغداد بود. پول زیادی به او ارث رسیده بود. او به راحتی مالش را خرج می کرد. تا این که خیلی زود فقیر شد. مرد، رو به درگاه خدا آورد و تقاضای کمک کرد. از خدا خواست مال از دست رفته اش را دوباره به او بدهد. او از خدا گنج می خواست.

گفت یا رب برگ دادی رفت برگ/ یا بده برگی و یا بفرست مرگ

چون تهی شد یاد حق آغاز کرد/ یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد

او بسیار گریه کرد. تا خوابش برد. در خواب دید صدایی به او می گوید: به مصر برو. به مصر برو و گنجی که برای توست، پیدا کن. در مصر به مال و بی نیازی می رسی.

رو به مصر آنجا شود کار تو راست/ کرد کدیت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یکی گنجی است زفت/ در پی آن بایدت تا مصر رفت

در طلب گنج: داستانی از مثنوی معنوی

سفر به مصر در پی گنج

مرد لوازم سفر را بست و به مصر رفت. تا به مصر برسد، همه مالش خرج شد. دیگر هیچ پولی نداشت. گرسنه بود. فکر کرد از مردم چیزی بخواهد. اما خجالت می کشید. با خود گفت بهتر است شب به در خانه مردم برود. تا در تاریکی کسی او را نبیند.

گفت شب بیرون روم من نرم نرم/ تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم

اندرین اندیشه بیرون شد به کوی/ واندرین فکرت همی شد سو به سوی

مدتی بود که در شهر مصر دزدان زیاد شده بودند. آن شب هم مأموران شبانه، عده ای دزد دیده بودند. خلیفه به مأموران دستور داده بود که با دزدان مهربان نباشند. هر کس را شبانه در کوچه ها دیدند، دستگیر کنند. حتی اگر از بستگان خلیفه باشد. دستگیرش کنند و دستش را ببرند.

تا خلیفه گفت که ببرید دست/ هر که شب گردد وگر خویش منست

بر عسس کرده ملک تهدید و بیم/ که چرا باشید بر دزدان رحیم

مأمورها (عسس) از ترس خلیفه بیشتر مراقبت کردند. آن شب، مرد بغدادی بیچاره را دیدند. دستگیرش کردند. تا می خورد او را با چوب زدند. مرد بغدادی، فریاد می زد مرا نزنید. نزنید تا راستش را بگویم. مأموران گفتند: «بگو کی هستی؟ چرا در شب بیرون آمده ای؟ چه مکری داری؟»

در چنین وقتش بدید و سخت زد/ چوب ها و زخم های بی عدد

نعره و فریاد زان درویش خاست/ که مزن تا من بگویم حال راست

نشان واقعی گنج

مرد داستان خوابش را تعریف کرد. گفت آن خواب او را از بغداد به مصر کشانده. مأمور شبانه احساس کرد مرد راست می گوید. از صداقت او، اشک در چشمان مأمور جمع شد. وقتی آرام شد به مرد بغدادی گفت: «تو نه دزدی، نه بدکاره. مردی نیکوکاری. اما نادان و احمقی. چطور به خاطر یک خواب این همه راه آمدی؟ من بارها خواب دیدم در فلان محله، فلان خانه، گنجی است. برو آنجا خانه فلانی (اسم مرد بغدادی) گنج را بردار. من به خاطر آن خواب باید به بغداد می رفتم؟! ای احمق!»

بارها من خواب دیدم مستمر/ که به بغدادست گنجی مستتر

در فلان سوی و فلان کویی دفین/ بود آن خود نام کوی این حزین

هست در خانه ی فلانی رو بجو/ نام خانه و نام او گفت آن عدو

در طلب گنج: داستانی از مثنوی معنوی

گنج در خانه خود توست!

مأمور شبانه، اسم مرد بغدادی را گفت! مرد تا اسم خود را شنید، از خود بی خود شد. خوشحال و شادمان از مأمور شبانه عذرخواهی کرد. و به سمت بغداد برگشت. رفت تا در خانه خودش گنج را پیدا کند. با خود فکر کرد که چطور من به خاطر آن خواب، گمراه شدم؟ از مقصود خودم دور و دورتر شدم.

مرد به خانه خودش رفت. و گنج را آنجا پیدا کرد.

گفت با خود گنج در خانه ی منست/ پس مرا آنجا چه فقر و شیونست

بر سر گنج از گدایی مرده ام/ زانک اندر غفلت و در پرده ام

زین بشارت مست شد دردش نماند/ صد هزار الحمد بی لب او بخواند

تحلیلی کوتاه بر داستان

در این داستان چند نکته جالب وجود دارد. بارزترین آن این که، گنج درون خود ماست. آنچه ما در بیرون خودمان دنبال آن می گردیم، درون ما یافت می شود. آنچه ما منتظر آنیم، در خودمان باید جستجویش کنیم. به عنوان مثال: اگر دنبال محبتیم، آن را در درون خود باید جستجو کنیم. نه محبتی که از دیگران توقع داریم. اگر به دنبال عزّتیم، آن در درونمان یافت می شود. نه با تأیید دیگران.

دیگر آن که تا به فقر و ناداری نرسیم، درخواست نمی کنیم. گاهی ناچار شدن، به ما انگیزه می دهد. و ما را به جستجو برمی انگیزد. و گنجی یافت می شود. مادی یا معنوی. خواستن پس از تجربه یک خلأ (مادی، روانی، عاطفی).

اتفاقی که اصلاً خوشایند نبود، سبب رسیدن به مقصود شد. ظاهراً کتک خوردن از مأمور شبانه، اتفاق بدی بود. اما این اتفاق، دنیای وسیعی را به روی مرد گشاد. و اشتباه مرد، که دنبال خوابش رفت، چیزها به او آموخت. گاهی ممکن است کاری را اشتباه انجام دهیم. ولی خود آن اشتباه، مسیر رسیدن به راه درست است.

در اینجا خواب و رؤیا، مثالی است از کمک های معنوی. چگونه خدا به یاری فردی می رسد که از او درخواست کمک می کند. با صدایی غیبی، در خوابی، به مرد راه را نشان می دهد.

 [irp posts=”8883″ name=”مارگیر و اژدها: حکایتی از مثنوی معنوی”]

داستانی از مثنوی معنوی، اثر مولانا، دفتر ششم.

برگرفته از کتاب «داستان های مثنوی»، نوشته «محمد قاسم زاده»