کمبود اعتماد بنفس و نداشتن استقلال

چاپ مقاله

سلام

مراجع خانمی 24 ساله، کارمند و مجرد است. مشکلش را بی هدفی در زندگی، اینکه دیگه از هیچ چیز خوشحال و راضی نمیشه و نمیدونه که دنبال چی هست و چی میخواد از زندگی، کمبود اعتماد بنفس که از ابتدا داشته و استرسی که داره بیان کرد. اضافه کرد که البته زندگی خوبی داره و در کارش هم موفق هست و جزو کارمندان خوب محسوب میشه اما این استرسی که در کار کردن هم اختلال ایجاد میکنه باعث اذیت اوست که البته بیان کرد که همه همکارانم هم در کارشان  اشتباهاتی دارند  که مشابه من هست اما من میبینم که اونها خیلی راحت با این مشکلات و نقص ها کنار میان و اعتماد بنفس خوبی دارند و شاید اصلا بهش توجهی نکنند و از کنارش بگذرند اما من اعتماد بنفسم خیلی تحت تاثیر اشتباهاتم قرار میگیره و اعصابم رو خرد میکنه..دیگه از این اوضاعی که دارم و چیزهایی که گفتم اذیتم میکنه خسته شدم..این خانم گفت که من از ابتدا اعتماد بنفسم کلا کم بود،در نوزده سالگی با آقایی آشنا شدم که چند سال با هم دوست بودیم و با هم دعواهای زیادی هم داشتیم البته مادرانمون هم با خبر بودند اما این آقا یکدفعه و ناگهانی با دلیل سربازی رفتن من رو رها کرد و برای همیشه رابطه رو پایان داد من آن زمان تا چند وقت حال خیلی بدی داشتم و خیلی برام سنگین و غیرقابل هضم بود اما خب دیگه بعد از یک مدتی باهاش کنار اومدم و فراموشش کردم و دیگه هم اصلا برام مهم نیست و بهش فکر نمیکنم  (این خانم خیلی اصرار داشت که مشکلات کنونی ش اصلا به این موضوع ربطی ندارد و خیلی در این مورد و تعریف ماجرامقاومت شدید نشان داد) و شما فکر نکنید که ممکنه ربطی به این مساله داشته باشه چون من فراموشش کردم..در ادامه توضیح داد که فرزند آخر خانواده هست و خیلی توجه ازطرف خانواده میگرفته و میگرد اما مادرش آدمی ست که خیلی او را چک میکند و مراقب اوست و آنقد بعضی از مسایل را تکرار میکند که باعث خرد کردن اعصاب میشود و من رو آزار میده، گفت که خواهر ها و برادرهایش همه ازدواج کرده اند و هیچ کدام هم او را تحویل نمیگرند مثلا دایم به او میگویند که تو هنوز بچه ای و نمیتونی فلان کار رو بکنی یا فلان کار بدرد تو نمیخوره تو نمیخواد کار بکنی یا درس بخونی گفت که اگر کاری از دستشان بربیاید اصلا برای من کاری انجام نمیدهند و کمکم نمیکنند نه در درس و نه در پیدا کردن کار و غیره در صورتیکه همه هم توانایی و شرایط کمک بمن را دارند اما قبولم ندارند.یا مثلا پدر و مادرم هم همینطور با اینکه من خودم کار میکنم و حقوق دارم و مایحتاجم رو خودم تامین میکنم میگویند که وقتی خرجت رو یا کارهات رو ما انجام میدیم پس تو نمیتونی تنها باشی و یا مادرم میگوید که میترسم تنهات بذارم (این خانم اوضاع خراب جانعه رو هم در بیاناتش اضافه و به عنوان یک توجیه بیان کرد)…گفت پدرم ناراحتی قلبی دارد و مجبور هستند که با مادرم اکثر اوقات در ماه در منزل دیگرمان در شهرستان زندگی کنند اما بمن اجازه نمیدهند که در مدت نبودشان در منزل خودمان بمانم و مجبورم میکنند که این مدت را به نوبت در خانه خواهرها و برادر هایم باشم، دیگه خسته شدم به پدر و مادرم گفتم که من دیگه تحمل این شرایط رو ندارم باید یا خانه خودمان بمانم و اجازه بدید که استقلال داشته باشم و مدام من رو چک نکنید و تحت نظر نگیرید یا من خانه جدا میگیرم…مشکل این خانم این بود که : هم از این استرس و بی هدفی و کمبود اعتمادبنفس و این اوضاع روحی و روانی که در بالا توضیح داده شد خسته شده و هم اینکه دیگه خسته شده از اینکه استقلال نداره و دیگه دوست نداره که مجبور باشه زندگی موقتی در خانه خواهر برادرها و سربار اونها باشه و دوست داره که بتونه خانواده ش رو متوجه کنه که اجازه استقلال رو به او بدهند و توانایی و قدرت او را به رسمیت بشناسند..(البته این خانم اضافه کرد که ما کلا تمام فامیل این اخلاق غیرتی بودن رو داریم نه اینکه فقط پدر و مادر من این رفتاررو با من اشته باشند)