هیولایی فرا میخواند

چاپ مقاله

هیولایی فرا میخواند

فیلم سینمایی هیولایی فرا میخواند (A Monster Calls) ساخته خوان آنتونیو بایونا، کارگردان اسپانیایی است که در سال 2016 تولید شده است. خلاصه داستان از وبسایت ویکی پدیا بدین شرح است: کانر اوملی (لوئیس مک‌دوگال) پسربچه‌ای تنها و غمگین و منزوی است که زندگیش با مشکلات ریز و درشت بسیاری گره خورده‌است. پدر و مادر او از هم طلاق گرفته‌اند و مادرش مدتی است که به سرطان مبتلا شده‌است. کانر بخاطر عجیب و متفاوت بودنش مدام در مدرسه اذیت می‌شود و از قلدرها کتک می‌خورد. تنها سرگرمی کانر فقط نقاشی کشیدن است که استعداد ذاتی آن را از مادرش به ارث برده‌است. بعد از مدتی کانر برای خلاص شدن از این وضعیت اسفناک در ذهن خود هیولایی مخوف به شکل یک درخت خلق می‌کند که هر شب در ساعت ۱۲:۰۷ دقیقه نیمه شب به دیدنش می‌آید و به کانر می‌گوید که می‌خواهد برایش سه داستان واقعی تعریف کند. گرچه این ملاقات‌های شبانه و عجیب ابتدا یک ترفند ذهنی برای فرار از مشکلات شخصی کانر به نظر می‌رسد اما طولی نمی‌کشد که کانر درباره هویت واقعی درخت غول پیکر و اتفاقات تلخی که برای مادرش افتاده‌است دچار شک می‌شود و با خود فکر می‌کند که شاید این رؤیای به ظاهر عجیب واقعیتی عجیب تر باشد.

نقد هر فیلم همواره دو جنبه را شامل می شود: فرم و محتوا. از آنجایی که چندان با نقد فرم آشنا نیستم و موضوع وبسایت حاضر نقد فیلم به صورت تخصصی نیست، به نقد محتوای این فیلم می پردازم. قاعدتا هر کس در مورد محتوای فیلم می تواند برداشت متفاوت خود را داشته باشد و از دریچه دنیای پدیداری خود به مشاهده دنیای بیرون بنشیند، بنابراین در نقد پیش رو قصد دارم تا خوانندگان را با دنیای پدیداری خودم در مواجهه با فیلم هیولایی فرا میخواند آشنا کنم، به همین دلیل بخش های مهم فیلم به صورت خلاصه بیان شده و به بیان نقد خود خواهم پرداخت.

هیولایی فرا میخواند

فیلم با کابوس کانر شروع می شود. کانر همیشه این کابوس را می بیند که قبرستان روبروی پنجره اتاقش دهن باز کرده و مادرش را به درون خود می کشد، در حالیکه کانر سعی دارد مادرش را نجات دهد اما همیشه در پایان دست مادرش از دست وی جدا می شود. این کابوس همواره با کانر همراه است تا اینکه یک شب درخت سرخدار قبرستان از جا بر میخیزد و به شکل هیولایی با چشمانی سرخ به سمت اتاق کانر حرکت می کند. هیولا در مسیر خود هر آنچه هست نابود می کند و با رسیدن به جلو پنجره اتاق کانر می گوید: “من اومدم سراغ تو کانر اوملی” با فریاد های آتشین کانر را به وحشت می اندازد و از او می پرسد که چرا فرار نمیکند و پیش مادرش نمی رود؟ کانر می گوید که از هیولا نمی ترسد و هیولا او را دست مشت خود می گیرد و بیرون می آورد و این جملات را خطاب به کانر می گوید: “من شب های بعد هم به دیدنت میام کانر و دیوارها رو به لرزه در میارم تا بیدار بشی… من سه تا داستان برات تعریف میکنم و وقتی داستان هام تموم شد تو چهارمی رو برام تعریف میکنی… داستانی که خود حقیقته… حقیقتی که پنهانش میکنی… باید اون کابوس رو برام تعریف کنی، آره اون حقیقت توئه” کانر در پاسخ می گوید: “اگه نگم چی؟” و هیولا دهان آتیشن خود را باز کرده و کانر را می بلعد.

به راستی مرگ هیولایی است وحشتناک با چشمان سرخ و خونین و دهانی آتشین! مرگ در مسیر خود تا رسیدن به ما هر آنچه در پیش روی خود دارد از بین می برد: از اقوام نزدیک و دور گرفته که به دلایل مختلف آنها را از دست می دهیم تا وسایلی که داریم و گاه و بیگاه با خراب شدن ما را (هرچند کوتاه و ناخودآگاه) به یاد مرگ می اندازند. این روند آنقدر ادامه پیدا می کند تا مرگ در مسیر رسیدن به دیگری به سراغ ما هم می آید و باید واقعا با آن روبرو شویم. حضور مرگ را بیشتر از همه زمانی حس می کنیم که نزدیک ترین افراد به ما در شرف مرگ هستند و ممکن است بعضی شب ها مرگ به دیدار ما هم بیاید، دیوارها را به لرزه درآورد و ما را از خواب بیدار کند. همانطور که کانر را بیخواب کرده بود. البته مرگ همیشه چیزهای زیادی برای آموختن دارد به ما دارد، این ما هستیم که تعیین می کنیم که بیاموزیم یا نه و اصلا چه چیزی را بیاموزیم. درخت سرخدار داستان که در فرهنگ دینی بخشی از اروپا سمبل مرگ و ارتباط با مردگان است و در گذشته درخت غالب قبرستان ها و کلیساها بوده است، داستان هایی آموزنده برای کانر دارد که در هر کدام جنبه ای از زندگی کانر را برایش روشن می کند. اما آنچه که نباید فراموش کرد این است که اگر با مرگ مواجه نشویم، این مرگ است که ما و تمام زندگی ما را به کام آتشین خود می کشد. همانگونه که کانر در آغاز از مواجه شدن اجتناب می کرد و تمام زندگیش تحت الشعاع قرار گرفته بود. راستی! مردم از چیزهایی که نمیفهمند خوششان نمی آید؛ یا بهتر است بگوییم می ترسند. همانگونه که وقتی کانر و مادرش مشغول تماشای فیلم کینگ کونگ هستند مردم حیوانی که نتوانستند بفهمند کشتند چون از آن می ترسیدند. مثل مرگی که نمیفهمیم، بنابراین از آن می ترسیم و سعی می کنیم حداقل یاد آن را بکشیم.

Image result for a monster calls

کانر یکبار بعد از این اتفاق سعی می کند به قبرستان برود و با ترسش مواجه شوم اما موفق نمی شود. با برگشت به خانه متوجه جروبحث مادر و مادربزرگش می شود. مادربزرگ کانر آمده است که کانر را متقاعد کند که مدتی را با وی زندگی کند و مادرش برای ادامه شیمی درمانی بستری شود اما کانر سر آشتی با مادربزرگ ندارد. در همین حین حال مادر کانر بد می شود و صحبت ها نیمه کاره باقی می ماند. کانر آن شب دوباره همان کابوس همیشگی را راس ساعت 12:07 می بیند. و با بیدار شدن هیولا به سراغش می آید تا داستان اول را بگوید: داستان شاهزاده و ملکه پلید. شاهزاده ای که برای رسیدن به قدرت و کنار زدن ملکه ای که نمیخواهد تاج و تخت را به وی واگذار کند، معشوق خود را به قتل می رساند تا به بهانه کشته شدن معشوق به دست ملکه، آتش خشم مردم را برافروزد و به قدرت برسد که موفق هم می شود. سرانجام درخت سرخدار ملکه را از دست مردم خشمگین نجات می دهد چراکه با وجود پلیدی، اما قاتل نبود.

داستان دوم ساعت 12:07 ظهر در خانه مادربزرگ کانر بیان می شود: داستان یک تخریب واقعی. داستان کشیش جوانی که با صحبت هایش زندگی کیمیاگر بداخلاقی را خراب می کند و با مریض شدن دخترانش و عدم پاسخ گرفتن از روش های مختلف درمانی، از کیمیاگر کمک میخواهد و در عوض به او پیشنهاد می دهد که از درخت سرخدار هرچقدر بخواهد استفاده کند (در حالیکه پیش از این استفاده از آن را ممنوع می دانست). کیمیاگر از مرد جوان  می پرسد آیا در عوض درمان دخترانت از تمامی باورهایت می گذری؟ و مرد جوان به خاطر دخترانش پاسخ می دهد که همه چیزم می گذرم. اما کیمیاگر کاری نمی کند و فردای آن روز دختران مرد جوان میمیرند و درخت سرخدار برای تنبیه مرد جوان خانه وی را تخریب می کند: چراکه از باورهایش گذشت؛ باور نیمی از درمان است.

در مواجهه بعدی کانر با درخت سرخدار که دیگر کانر می داند این درخت کاربرد درمانی دارد، کانر از درخت میخواهد که مادرش را درمان کند و تنها یک پاسخ می گیرد: “من درمان می کنم” اما در این ملاقات داستان سوم بیان نمی شود.

داستان سوم ساعت 12:07 در غذاخوری مدرسه گفته می شود: داستان مرد نامرئی. روزی روزگاری یک مرد نامرئی زندگی می کرد که از دیده نشدن خسته شده بود. او واقعا نامرئی نبود، فقط همه عادت کرده بودند که نبینندش. یک روز مرد نامرئی از خودش پرسید اگر کسی تو را نبیند اصلا وجود داری؟ مرد نامرئی چه کار کرد؟ او یک هیولا را فراخواند… و کانر پسر قلدری را که در مدرسه او را می زد راهی بیمارستان کرد!

سپس کانر برای ملاقات مادرش به بیمارستان می رود و در آنجا متوجه می شود که دارویی که از درخت سرخدار گرفته شده اثر نکرده است. لحظه موعود فرا میرسد: کانر به قبرستان و به سراغ درخت می رود و آنجا با حقیقت مواجه می شود. داستان چهارم!

Image result for a monster calls

در اینجا جمله من درمان می کنم درخت معنی پیدا می کند. درخت برای درمان کانر آمده است نه مادرش. هرچند مرگ برای خود فردی که در مواجهه مستقیم با آن قرار دارد می تواند درمان کننده بسیاری از مسائل روانشناختی اش باشد، اما نباید فراموش کرد که ما مرگ خودمان را در مرگ دیگری شاهد هستیم. ما از مرگ دیگری می ترسیم چراکه می دانیم نفر بعدی خودمانیم و در عین حال مرگ به نوعی رمزآلود است و همین عدم آگاهی باعث ترسناک شدنش می شود. درخت سرخدار برای کانر دو رسالت را دارد: اول از همه کانر را با مرگ مواجه کند و دوم آنکه کمک کند تا کانر خودش باشد و به واسطه این دو رشد کند. خود بودن شاید سخت ترین کار دنیا باشد چراکه مستلزم دیدن و پذیرفتن جنبه های تاریک خودمان است. کانر در کابوس خود مادرش را رها می کند و به قول خودش میخواهد میخواهد همه چیز تمام و مادرش راحت شود اما خودش را به خاطر این خواسته شایسته سخت ترین تنبیه ها می داند. همانطور که یالوم در هنر درمان اشاره می کند که از این فکر که مرگ پدرش و اینکه از اون ارثی را می برد برایش آزاردهنده بوده است و در جلسه درمان خود به آن پرداخته و با این جنبه تاریکش مواجه شده است.

مواجه شدن با جنبه های تاریک خود و خود بودن سخت است، آنقدر سخت که کانر بعد از این مواجه شدن خسته زیر درخت سرخدار به خواب می رود و در عین حال خود بودن باعث می شود که احساس راحتی کرده و دیگر کابوس نبیند. سرانجام یک خواب راحت و شیرین! اما کانر تا قبل از اینکه به این مرحله برسد قدم های دیگری را برداشته بود: فهمیده بود که همیشه آدم خوبه و آدم بده در داستان ها و اتفاقات وجود ندارد؛ هر آنچه می شنود از فیلتر دنیای پدیداری دیگری گذشته است؛ بزرگترین ویرانی، ویرانی باورها و اعتقادات افراد و خودخواهی آنهاست؛ آدم ها برای دیده شدن حتی حاضر به تحقیر شدن هستند.

اما کانر بر تمام این قدم هایی که برداشت نمی توانست با خودش مواجه شود: “حقیقت رو اگه بگم میمیرم” “اگه نگی میمیری” و گفتن حقیقت گاهی اوقات انسان ها را تا سرحد مرگ می برد! شاید جلسه درمان (بخصوص گروهی) جایی باشد که خود بودن و مرگ را بتوان تجربه کرد و زیست. با این وجود کانر موفق شد. او بالاخره مادرش را رها کرد، کاری که شجاعت بسیاری می خواهد. یاد این جمله از کتاب وقتی نیچه گریست افتادم: ” او به چیزی که ناچار به تحمل آن است، سرسختانه آویزان می شود و نام این کار را وفاداری می گذارد.” حقیقت کانر این بود که او خود را ناچار می دانست در عین حال که نمیخواست بیش از این ادامه داشته باشد و تمایل داشت مادرش را رها کند. “این یعنی دل کندن!” و سرانجام کانر با در آغوش گرفتن مادرش، بیان احساسش و پذیرش این حقیقت که نمی تواند بیش از این کاری کند موفق شد.

Image result for a monster calls

شاید بهترین پایان بخش این مقاله، دیالوگ زیر باشد:

– حالا باید چیکار کنم؟

+ کاری که الان کردی: باید حقیقت رو بیان کنی

– فقط همین؟

+ فکر کردی آسونه؟ تو حاضر بودی بمیری و حقیقت رو نگی

– من خسته م، خیلی خسته م

+ پس بخواب، وقت داریم

– مطمئنی؟ من باید مادرم رو ببینم

+ هردومون امشب مادرت رو میبینیم

– تو هم میایی اونجا؟

+ آره، امشب آخرین قدم هام رو برمیدارم

– داستان چهارم چطور تموم میشه؟

+ هیس! بخواب… بخواب…

سرانجام راس ساعت 12:07 دقیقه نیمه شب داستان چهارم با دل کندن به پایان می رسد.