می توانیم نجات یابیم؟

چاپ مقاله

این  مطلب یه خرده زیاده اما حوصله کنید و بخوانید، مفید است.

در مقدمه کتاب «لذات فلسفه» درد ویل دورانت را اینگونه می خوانیم:

رفتار و عقیده ی انسانی در زمان حال در معرض تغییراتی عمیق است. امروز دوباره عصر سقراط است: زندگی اخلاقی ما با انحلال عادات و عقاید قدیم در معرض تهدید است و زندگی عقلانی ما در سرعت و گسترش است. همه ی اعمال و اندیشه های ما تازه و در مرحله ی آزمایش است و هنوز چیزی محقق و مستمر نگشته است؛ وسعت و پیچیدگی و تنوع تغییرات زمان ما بی سابقه است. همه ی آنچه دور و بر ماست، از ابزاری که کار ما را پیچیده تر می سازد و از چرخ هایی که ما را به دور زمین می گرداند تا نوآوری هایی که در روابط جنسی ما پیدا می شود تا تکان های سختی که روح ما را از جهان وهم و خیال پایین می آورد، دگرگون شده است. انتقال از کشاورزی به صنعت و از دِه به شهرهای کوچک و از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ، علم را بالا برده و هنر را پایین آورده و اندیشه را آزاد کرده و به حکومت استبداد و اشراف خاتمه داده است، حکومت های سوسیالیستی و دموکراتیک پدید آورده و زن را آزاد ساخته و ازدواج را سست کرده و اخلاقیات قدیم را نقض کرده و تجمل را جایگزین ریاضت و لذت جویی را جانشین تقدس ساخته است و از شمار جنگ ها کاسته و بر شدت و وحشت آنها افزوده و بسیاری از گرامی ترین عقاید دینی ما را از ما گرفته و به جای آن فلسفه ای مکانیکی و جبری درباره ی حیات به ما داده است. همه چیز با شتاب در جریان است ولی ما در میان امواج آن لنگرگاه و مستقری نمی یابیم.

اکنون که از مزرعه درآمده روی به اداره و کارخانه نهاده ایم و به خانه پشت پا زده جهان را وطن خود دانسته ایم، عکس العمل ها و نظم های فطری و طبیعی در تمام قسمت ها از میان می رود و هوش، با دستپاچگی و آشفتگی، می خواهد راهبریِ آگاهانه را جاگزین آمادگی ساده ی محرکات و راه های مأنوس سازد. امروز درباره ی هر چیز، از فرمول های ساختگی که بچه های خود را با آن غذا می دهیم و از «کالری» ها و «ویتامین» های پرهیزداران گیج و خرفت تا کوشش های سردرگم دولت های معاصر برای تنظیم و تطبیق امور بازرگانی، باید فکر کرد. ما مانند کسی هستیم که نمی تواند بی آنکه به پاهایش فکر کند راه برود. آن وحدت سازگار غرایز از میان رفته و ما در میان دریایی از شک و استدلال دست و پا می زنیم و در میان این همه دانش و نیروی بی سابقه به مقاصد و ارزش ها و هدف های خود اطمینان و اعتماد نداریم.

تنها راه فرار از این هرج و مرج و آشفتگی برای اذهان پخته در این است که خود را از بند جزء رها کنند و کل را در نظر آورند. آنچه ما بیش از هر چیز از دست داده ایم منظر کلی است. زندگی به نظر ما پیچیده تر و سیال تر از آن می رسد که بتوانیم وحدت و معنی آن را دریابیم؛ ما از همشهری بودن دست می کشیم و به افراد بدل می گردیم؛ ما تصمیم ها و نیت هایی را که شامل پس از مرگ ما هم بشود نداریم؛ ما فقط قطعاتی از انسان ها هستیم نه بیش. امروز هیچکس جرأت ندارد که زندگی را در کمال و تمامی آن در نظر آورد؛ تجزیه و تحلیل به سرعت جلو می رود اما ترکیب لنگان و وامانده است. ما در هر زمینه ای از متخصصان ترسانیم و خود را، برای سالم ماندن، در قسمت تنگ تخصصی خود زندانی می کنیم. هر کسی سهم خود را می شناسد اما از معنی آن در تمام بازی بی خبر است؛ زندگی بی معنی تر می شود و هنگامی که آن را کاملاً پُر می پنداریم خالی می گردد.

بیایید تا ترس از اشتباهات اجتناب ناپذیر را کنار بگذاریم و وضع خود را در تمامیت آن به نظر آوریم و بکوشیم که اجزاء و مشکلات آن را در پرتو کل ببینیم. ما فلسفه را «دورنمای کل» و «عقلی که خود را بر حیات می گستراند و آشفتگی را به وحدت برمی گرداند» تعریف خواهیم کرد. فلسفه حکمتِ فهم و اغماض را به ما یاد می دهد، و خود کافی است و از همه ی ثروت عالم بیشتر است. فلسفه جیب ما را پر نمی کند و ما را به مقامات ناپایدار در دولت های دموکراتیک بالا نمی برد و حتی ممکن است ما را به این گونه چیزها بی اعتنا سازد. زیرا اگر جیب ما پر شد و به مقامات بلند رسیدیم اما در طی این مدت جاهلانه ساده لوح ماندیم و عقل ما ناپخته و نامجهز ماند و رفتار ما خشن و خوی و منش ما ناپایدار و امیال ما آشفته و خود ما کور و بیچاره ماندیم، چه نتیجه ای دارد؟

پختگی همه چیز است و شاید اگر به فلسفه وفادار بمانیم، وحدت شفابخشی به روح ما بدهد. فلسفه دانش موزونی است که زندگیِ متناسب و موزونی می دهد و نوعی انضباط نفْس است که ما را تا صفا و آزادی بالا می برد. دانایی توانایی است ولی تنها خردمندی است که آزادی می آورد.

امروز فرهنگ ما سطحی و دانش ما خطرناک است، زیرا از لحاظ ماشین توانگر و از نظر غایات و مقاصد فقیر هستیم. آن تعادل ذهنی که وقتی از ایمان دینی برمی خاست از میان رفته است. علم، مبانی فوق طبیعی اخلاقیات ما را از ما گرفته است و گویی همه ی جهان در اصالت فردیتی درهم و برهم که نشانه ی قطعه قطعه شدن نامنظم خوی و منش است گم گشته است. ما بدون فلسفه و بی آن منظر کلی متحد کننده ی غایات و منظم دارنده ی سلسله ی امیال و رغبات، میراث اجتماعی خود را از یک سو با فسادی وقیح و از سوی دیگر با جنونی انقلابی پایمال می سازیم. به یک کمال طلبی آرام خود را به یک سو فرو می نهیم و در خودکشی دسته جمعی جنگ فرو می رویم؛ ما صد هزار سیاست باز داریم ولی یک سیاستمدار نداریم. ما بر روی زمین با سرعتی بی سابقه حرکت می کنیم و نمی دانیم، و فکر نکرده ایم، که کجا می رویم و آیا در اینجا برای نفوس ناآرام خود سعادتی پیدا خواهیم کرد. ما با دانش خود که ما را با قدرت خود مست کرده است نابود می شویم؛ ما بدون حکمت نجات نخواهیم یافت.

ویل دورانت؛ “لذات فلسفه: پژوهشی در سرگذشت و سرنوشت بشر”، ترجمه ی عباس زریاب خوئی