فرق من و تو ….

چاپ مقاله

تاالان شده یکی رو ببینی که مثل خودته ،یکی که وقتی نگاهش می کنی شبیته اما همیشه از تو بالاتره و تو با دیدن اون حرص می خوری ؟

 

من دیدم، یک دوست قدیمی رو ،همیشه با خودم می گم سعید با احسان چه فرقی می کنی که اون ، همیشه یک پله بالا تر از تو ؟

چی می شه که انقدر بی انصافی می شه ؟ تو یک محل به دنیا اومدیم ، تو یک ماه و یک جا مدرسه رفتیم با هم بازی کردیم  . اما این همه فرق ؟! وقتی بهش نگاه می کنم به اون صورت آروم و بی شوق و ذوق می گم آخه چرا ؟؟؟ چرا خانواده ی اون باید انقدر درکش کنن و خانواده ی تو… نه که نخوان نمی تونن.

چرا اون از بچگی هرچی خواست بهش دادن ، شاید هم اصلا نخواست و بهش دادن و من …..چرا وقتی اون خواست بره دانشگاه باباش بهش گفت: تو فقط درس بخون بقیه اش با من و بابای من بهم گفت :دیگه بزرگ شدی خرجت و باید خودت در بیاری خجالت نمی کشی من پول تو جیبیت رو بدم ؟وقت تلف کردن دیگه بسه برو سر یک کار نون و آب دار.

چرا وقتی اون راحت سوییچ ماشینش رو تو دستش می چرخوند . من باید با یک لبخند مصنوعی بهش  می گفتم مبارکه! و اون با یک لبخند بی تفاوت می گفت :نمی خواستمش بابا گفت راه دوره تا دانشگاه و من شبا از درد پاهام به خاطر دویدن  از این کارگاه به اون کارگاه می نالیدم .

راستی چرا اون رو بعد دانشگاهش یک راست بردن تو مغازه ی گرم و نرم باباش و سر یک سال براش زن و زندگی درست کردن و من…. و من با حسرت باید تو هیاهوی عروسیش دو دوتا چهارتا می کردم که چه روزی و چه طوری می تونم رو سرپنجه هام بلند بشم تا هم قد اون بشم .

هرچی بزرگ می شدیم فرق من و اون بیشتر می شد ،دیگه چیز مشترکی برای گفتن نداشتیم و اون سرعتش بیشتر می شد تا این که  تصمیم گرفتم ازش دور بشم تا گرد و خاک پیشرفتش بذاره نفس بکشم .

گرچه بازم هر چند وقت یک بار به خودم می گفتم که اگر جای احسان بودی کجا بودی و حالا کجایی ؟

خلاصه اش که گذشت، چه فرق می کردم و چه نه این چرا ها پاسخ نداشت ،تونستم بعد از یک مدتی یک مکانیکی برای خودم اجاره کنم و با یک دختر خوب ازدواج کردم یکی که عین من چرا های زیادی داشت اما حداقل به روم نمی اورد تا این که یک روز احسان با ماشین گرونش به مکانیکی ام اومد .

خنده دار بود یک جورایی هنوز می ترسیدم بگم کجام و بفهمم اون کجاست .

اون جلو اومد مثل همیشه با یک لبخند، جفتمون بزرگ شده بودیم. به چای دعوتش کردم .

بازم پرسید چه خبر ؟چرا یهو غیب شدی ؟ازدواج کردی ؟

-آره، با دختر همسایه سر کوچه مون یادت که میاد؟ اما خبرا دستت تو ،ماشین قشنگی داری!

بازم اون نگاه های بی تفاوت بهم کرد. هیچ وقت معنی نگاه هاش رو نمی فهمیدم، اون که باید بال در میاورد چرا این طوری بود ؟خوشی بهش نمی ساخت ؟

پرسیدم از زن و زندگیت چه خبر ؟

کمی من من کرد و گفت : طلاق گرفتم !

-چرا ؟

کمی سکوت کرد و یک نگاه عمیق بهم کرد و گفت: بهت حسودی ام می شه ،همیشه می شد.

با تعجب نگاهش می کردم و اون ادامه داد .با دختری که دوستش داشتی ازدواج کردی ، مثل بازی های بچگیمون آچار دستته مسیرت رو خودت انتخاب کردی اما من چی ؟

مامان گفت :این لباس رو بپوش ،بابا گفت این درس رو بخون ،خواهرم گفت با این دختر ازدواج کن و…همه زندگیم شد بکن نکن .من چی می خواستم ؟چی شد؟

فرق من و تو اینه……