اين داستان واقعي است
چاپ مقالهاين داستان واقعي است
با ماشين به همراه همسر و فرزندم در حال حركت به سمت ميهماني بوديم در اولين خيابان كه پيچيدم پيرزني را در كنار خيابان ديدم كه براي ماشينها دست بلند ميكرد و مرتب ميگفت: ونك ونك
به خانم گفتم: اين پيرزن هم مسير ماست خوبه با خودمون ببرميش، ثواب دارد.
پيرزن را سوار كرديم و بسوي ونك راه افتاديم و وقتي به ميدان ونك رسيديم گفتم مادر اينجا ونكه، كجاش ميخواي بري؟ جواب داد جوون ميخوام برم خونه پسرم
گفتم مادر جان كجاس؟ خونه پسرت تا ببرمت و گفت كه خونهاش پونكه
و تازه متوجه شدم آدرس را اشتباه گفته، با خودم گفتم چه كنم برسونمش؟ بزارمش اينجا؟ و در تصميم و دودلي مونده بودم!
نميدانم چرا قلباً دلم نيامد و به خانم گفتم برسونيمش و زود بر ميگرديم، البته كمي غرغر كرد اما مخالفتي نداشت.
خلاصه رفتيم پونك و آنجا متوجه شديم مقصد نهايي او قرچك است
خيلي اذيتتان نكنم قيد ميهماني و دعواي با خانم را زدم و نيت كردم هر طور شده او را برسانم و اينكار را كردم، ديگر بماند چه بر سرم آمد، گريههاي بچه، دعواي خانم، ترافيك، خستگي و … ولي بالاخره پيرزن را به خونهاش رساندم اصلاً اگر ازم بپرسيد چرا واقعاً پاسخش را نميدانم، موقعي كه پيرزن پياده شد نگاهي به صورتم انداخت و گفت:
جوان انشاء الله 3 بار پشت سر هم بري مكه!
و بنده به عنوان نگارنده شاهدم كه اين جوان 3 سال پي در پي رايگان به مكه رفت!