مغز، علوم اعصاب و فریبی که می‌خوریم!

چاپ مقاله

شاید شما هم با این عناوین جذاب و فریبا در فضای مجازی یا حتی روزنامه ها و هر رسانه ای مواجه شده باشید: مغز عاشق، به درون مغز خود بروید، مغز آدم های عصبی، افسردگی با مغز شما این کار را می کند (+ تصویر) و از این قبیل عناوین. در این گونه مطالب یا مقالات همیشه دو چیز پای ثابت بحث هاست: یافته های دانشمندان و تصاویر مغزی. ولی تا چه حد می توان به این مطالب اعتماد کرد؟ چه چیزی باعث شده تا مردم و نویسندگان در سطوح مختلف و با حیطه های علاقه بسیار متفاوت، با شور و شوقی عجیب به سراغ یافته های علوم مغزی بروند و با چنان حرارتی از آن سخن بگویند که اگر ندانیم فکر می کنیم که خودشان در آزمایشگاه این پژوهش را انجام داده اند و این یافته ها را به دست آورده اند؟

پاسخ به این سوالات نیازمند نگاهی دقیق تر و از زاویه ای دیگر است، زاویه ای که هر کسی نمی تواند از آن نقطه نگاه کند و شاید بتوان گفت نگاهی از جانب پشت صحنه داستان است. پائولو لگرنزی[1] و کارلو اومیلتا[2] در کتاب شیدایی عصبی: پیرامون محدودیت های علوم مغزی[3] سعی کرده اند با کمک گرفتن از زاویه ای که به این مسائل می نگرند، پاسخ سوالات مذکور را در حد توان خودشان و حوصله مخاطب به گونه ای بدهند که از عامه مردم تا دانشمندان علوم مختلف بتوانند از آن بهره ببرند.

پائولو لگرنزی 75 ساله استاد روانشناسی شناختی دانشگاه Ca’ Foscari و رئیس سابق و عضو فعلی کمیته علمی Ca’ Foscari Competency Centre است. وی تا کنون 23 کتاب منتشر کرده و دست روزگار چنان رقم زده است که در دوران کهولت با ترجمه شدن شیدایی عصبی از ایتالیایی به انگلیسی در سطح جهانی تا حدودی شناخته شود.

کارلو اومیلتای 79 ساله نیز استاد علوم اعصاب دانشگاه Padua است و با بیش از 300 مقاله یکی از متخصصین کارکشته در زمینه مطالعاتی خود محسوب می شود. اومیلتا نیز در سابقه خود از ریاست مراکز تحقیقاتی مختلف تا تدریس در دانشگاه های گوناگون را دارد و پیش از این به همراه لگرنزی کتاب روانشناسی عمومی را که کتابی آکادمیک محسوب می شود به زبان ایتالیایی نوشته است. دست روزگار هم برای وی شهرت نسبی را در کهنسالی رقم زده است.

این دو متخصص به کمک ترکیب دانش خود (که پیش از این در کتاب روانشناسی عمومی تجربه آن را داشته اند) و تلاش برای نزدیک کردن ذهنیت خود به همدیگر، کتاب شیدایی عصبی را برای پاسخ به سوالاتی مهم و اساسی به رشته تقریر درآورده اند. شاید اولین نکته ای که به چشم بیاید حجم کم کتاب است. به طور کلی با احتساب مقدمه و موخره، کتاب 138 صفحه است که با نگاهی به کارنامه این دو به عادی بودن این امر می توان پی برد. از 23 کتاب لگرنزی تنها 5 کتاب از مرز 200 صفحه گذشته و عموماً مخاطب کتاب های خود را عموم مردم برگزیده است. با توجه به حجم کم کتاب و محدود بودن آن به 3 فصل، می توان از همان اول پیش بینی کرد که با کتاب سنگینی روبرو نیستیم. در مقدمه کتاب، نویسندگان موفق می شوند ترسیم دقیق و منسجمی از آنچه قرار است به مخاطب بگویند ارائه دهند و به اصطلاح “لبّ مطلب” را بگویند. وجود این مقدمه در مطالعه فصل های بعدی کتاب به گم نکردن مسیری که طی خواهد شد کمک شایانی می کند، بخصوص که در قسمت هایی از کتاب که وارد مباحثی علمی یا مطالبی گذرا می شویم و داشتن نقشه راه ترسیم شده در مقدمه به خواننده کمک خواهد کرد تا از بحث اصلی منحرف نشود. از آنجایی که حق مطلب در قبال برخی مباحث علمی ادا نشده است، شاید مطرح نکردن آنها مناسب تر بود و کتاب را روان تر می کرد. مهم تر از آن مطلب کوتاهی است که در همان بند اول توجه خواننده را به خود جلب می کند: “همانطور که در فصل اول خواهیم دید، عصب روانشناسی[4] به طور کامل مستعد پوشش دادن تمام جنبه های مطالعه رابطه ذهن و مغز می باشد.” آیا واقعا اینگونه است؟ آیا عصب روانشناسی به تنهایی استعداد و شایستگی پوشش دادن تمام جنبه های این حوزه مطالعاتی را دارد؟ پاسخ احتمالا خیر است.

با عبور از مقدمه می توان 3 فصل کتاب را در 3 عبارت خلاصه کرد، فصل نخست: تاریخچه کمتر گفته شده (یا نگفته شده) شکل گیری علوم مغزی و توضیح نحوه پژوهش در این علوم، فصل دوم: توصیف روزگار فعلی و نقدی بر آن، فصل سوم یا همان نتیجه گیری: تبعات هر انتخاب!

فصل نخست با داستان معروف پل بروکا[5] و بیماری که صدمه مغزی دیده بود آغاز می شود و در ادامه به داستان های جذابی که پایه های رشته های علوم عصبی و مغزی (شناختی) شدند اشاره می شود. داستان هایی که کمتر به آنها اشاره شده مقدمه هایی هستند برای فصل دوم کتاب تا با توسل به این ایده که “تاریخ تکرار می شود”، به توصیف و نقد وضعیت امروز بپردازند. البته نویسندگان از استعاره دیگری به جای تاریخ تکرار می شود بهره برده اند که خودشان آن را از کارلو لوی[6] وام گرفته اند: قلب آینده ریشه در گذشته دارد. یکی از این موارد موسو[7] و برنتینوی کشاورز است که در اثر صدمه به قسمت پیشانی سرش، مغز وی معلوم بود و موسو می توانست تغییرات شریانات خونی مغز وی را مستقیم مشاهده کند. یا حتی برای توضیح تغییر پارادایم ها به تغییر نگرش های فروید که کمتر از آن یاد می شود اشاره شده است. در میانه فصل نویسندگان سعی کرده اند به زبانی ساده و همه فهم پژوهش های علوم شناختی را توضیح دهند که در این امر بسیار موفق بوده اند (بخصوص در توضیح fMRI). نکته مهم اینکه پایان این فصل یکی از همان قسمت هایی است که نویسندگان وارد مبحث علمی جالبی در مورد نورون های آینه ای و انقلابی که در فهم ما از ادراک انسان ایجاد کرده اند می شوند اما به علت اختصار حق مطلب ادا نمی شود. با چشم پوشی از نکته اخیر باید گفت که فصل اول بسیار جذاب و مطالعه آن برای همگان شیرین است.

اما از فصل دوم چالش شروع می شود و مطالب به کام بسیاری از افراد شیرین نخواهد بود. لگرنزی و اومیلتا بسیار محترمانه شروع به زیرسوال بردن علومی می کنند که به نظر آنها مهاجمین و غاصبین جایگاهی هستند که شایستگی آن را ندارند. آنها با نقدی منصفانه و به کمک تاریخ علم، به استیلای علوم سخت بر دیگر علوم می تازند و به استقبال پژوهش ها و نمونه هایی در دنیای خارج می روند که فریاد همه را درآورده اند؛ چه این فریاد از سر اعتراض بوده باشد چه از سر تعجب. البته در فصل نخست که صحبت از جمجمه شناسی به میان می آید، چند سانتی متر تفاوت در موضوع پژوهش چنان باعث برگشتن سکه می شود که خواننده اولین فریاد را از سر تاثر سر می دهد. در ادامه فصل دوم و نقدها، آنها در عین به چالش کشیدن نگاه متاثر از علوم سخت، با توضیح مختصری در مورد سوالی که پژوهش های امروزه بر آن متمرکز هستند بحث را ادامه می دهند و اولین فریاد را به گوش خواننده می رسانند. پژوهش دانشگاه ییل که گرایش افراد را به تعمیم دادن دانش خود به دیگران، آن هم به طرز تعجب برانگیزی سوگیرانه را نشان می دهد و به اثر نفرین دانش[8] معروف است. در این پژوهش، گرایش مردم به تفوّق یافته های پزشکی-زیست شناختی بر دیگر علوم مورد تاکید قرار گرفته و نشان دهنده آن است که مردم آماده اند تا با اضافه شدن این جمله که “تصاویر مغزی نشان داده اند که” یا امثال آن بقیه مطالب را نیز باور کنند. دومین فریاد نیز کمی آن طرف تر و با صدایی آرام تر به گوش می رسد: حتی دانشجویان رشته های علوم مغزی نیز با این تکنیک فریب می خورند و تنها متخصصین هستند که مصون می باشند. شاید همین یافته انگیزه اصلی نویسندگان برای نگارش کتاب شیدایی عصبی بوده است.

لگرنزی و اومیلتا به مخاطب امان نمی دهند ولی این بار به جای درآوردن فریاد مخاطب، فریاد اعتراض مختصصان که درآمده است را به گوش می رسانند. این اتفاق چند بند پایین تر رخ می دهد، هنگامی که سخن از مقاله مارکو لاکوبونی[9] می شود و اینکه نیویورک تامیز حاضر شده تا برای جذب مخاطب دست به چاپ این مقاله بزند. همین مسئله باعث می شود تا نویسندگان به درد دل مهمی در مورد خبرنگاران و مجلات بپردازند که از جمله درد دل های واقعا به جاست.

با پایان این درد دل، نقد تک به تک و گروهی رشته هایی که از پسوند عصبی به ناحق استفاده کرده اند شروع می شود. این روند با به چالش کشیدن اقتصاد عصبی آغاز شده و به بازاریابی عصبی، طراحی عصبی، زیبایی شناسی عصبی، علوم اخلاق عصبی، الهیات عصبی و علوم سیاسی عصبی کشیده می شود. نکته مهم در مورد به چالش کشیدن ها این است که تا جای ممکن برای هر کدام از آنها مثال و مصداق بیرونی ارائه می شود و مخاطب یکی دیگر از فریادهای خود را آنجایی سر می دهد که متوجه می شود حتی مجلات علمی معتبری مثل ساینس هم ممکن است فریب بخورند (یا شاید هم فریب بدهند!).

با گذر از فصل دوم و ورود به نتیجه گیری کم کم مباحث رنگ و بوی آشنایی به خود می گیرند. چند بند اول همان صحبت های پیشین به زبانی جدید است اما هنگام مواجهه با نظرات جورجیو آگامبن[10] مخاطب کمی شوکه می شود. قطعا این قسمت از کتاب نیز یکی دیگر از آن دست اندازهایی است که مخاطب را دچار مشکل می کند. اشاره یک بندی به نظرات آگامبن فیلسوف و استفاده از آنها برای ادامه بحث یا تایید صحبت های پیشین نه تنها کمکی به متن نکرده است، بلکه خود نقطه مبهمی در ذهن مخاطب ایجاد می کند (بخصوص مخاطب عام که احتمالا هیچ آشنایی قبلی با آگامبن ندارد). پس از عبور از این دست انداز مسیر پایانی تا حدود زیادی هموار می باشد اگرچه با سوالات تامل برانگیزی همراه خواهد بود که گذر از آنها به پاسخ امثال این سوال بستگی دارد: مرگ چیست؟ مرگ مغزی همان مرگ است؟ با توجه به پاسخ دو سوال پیشین، آیا پایان دادن به فرایند احیای افراد دچار مرگ مغزی برای اهدای اعضا، قتل به حساب می آید؟ لگرنزی و اومیلتا در عین حال که با طعنه و کنایه خود به موضع گیری دوپهلوی کلیسا، ما را از موضع گیری مشابه آنها باز می دارند، از ارائه پاسخی قطعی شانه خالی می کنند.

احتمالا لگرنزی و اومیلتا پس از نگارش کتاب شیدایی عصبی با بازخوردهای فراوانی مواجه شده اند، شاهد مسئله آنکه کتاب آنقدر مورد توجه قرار گرفته است که به زبان انگلیسی ترجمه شده است. این بازخوردها سرانجام به نوشته شدن کتاب جدیدی تحت عنوان “علوم اعصاب شناختی بچه تر از آن است که با علوم اجتماعی ازدواج کند[11]” در سال 2016 میلادی شد. البته کارلو امیلتا این کتاب را به تنهایی نوشته اما آنچه از ظاهر امر به دست می آید (برای مثال کتاب 125 صفحه می باشد) این است که همان سنت کوتاه و ساده نویسی در آن نیز رعایت شده است.

[1] Paolo Legrenzi

[2] Carlo Umilta

[3] NEUROMANIA: On the Limits of Brain Science

[4] neuropsychology

[5] Paul Broca

[6] Carlo Levi

[7] Angelo Mosso

[8] the curse of knowledge effect

[9] Marco Iacoboni

[10] Giorgio Agamben

[11] Cognitive Neuroscience is Too Immature to Marry Social Science