مجموعه «از خود تا خود» – قسمت ششم – («بودن»ی ناب)

چاپ مقاله

قسمت قبل – (فرار از بودن)

و بدین ترتیب دو خطای بزرگ تاریخی-وجودی را مرتکب می شود:

یکی بیگانگی از خویشتن و دیگر مسخ کردن و حلول کردن در سایر پدیده ها و بودن های خارج از خویشتن که به عنوان گریزگاه و فراموش خانه بر می گزیند.هم از خودش بیگانه می گردد و هم بودن های دیگر را مسخ و بیگانه می کند.

و این گونه است که هم از فهم خویشتن و هم از شناخت جهان و پدیده های خارج غافل می گردد. خودش را آن پدیده ها و آنها را خودش می فهمد.

جهان خارج و بودن های دیگر قبرستان «بودن» و فراموشی «من» می شوند. این است مفهوم کریستالیزاسیون (یخ بستن)، مجسمه سازی و بیگانگی انسان.و این است منشأ آن دروغ نخستین.

مفهوم «بازگشت به خویشتن خویش» یعنی بازگشت از «داشتن»ها به «بودن»، به «بودن»ِ نخستین.

یعنی ترک اعتیاد ها، ترک دزدی و دروغگویی، یعنی بازگشت از تبعیدگاه های بی شمار «نبودن» و فراموشی به موطن خویشتن و بومی.

و از طریق این بازگشت است که خویشتن را آنچنان که هستیم و پدیده های غیر خویش را آنچنان که هستند (نه آنگونه که دوست داریم، یعنی آن گونه که خود نیستیم) از نو و برای اولین بار باز خواهیم شناخت.

در مسیر آن «فرار بزرگ» به هر پدیده ای که بر می خوریم، «بودن»شان را با خلأ «نبودن» خویش پر می کنیم و صاحب می شویم.پدیده ها اعم از اشیاء یا انسانهای دیگر، چیزی نیستند جز منافعی که ما در «نبودن» و عدم حضور خویش در «بودن» خویش، در آنها می یابیم. و بدین ترتیب به آنها علاقه مند می شویم، عشق می ورزیم و صاحبشان می شویم و یا به عکس.

عشق و نفرت، خوب و بد، زشت و زیبا،  ……………. هیچ نیستند مگر صفتهایی بر چیزهایی که ما میل سکونت و کریستال شدن را در آنها داریم یا نداریم.میل این سکنی گزیدن همانا در موارد و کیفیت های مختلف، عشق، خوبی، زیبایی، ………………. نامیده می شوند و عدم این میل، نفرت، بدی، زشتی …… .

اندوه و شادی، همانا قدرت این «سکنی» جستن و عدم این قدرت است.حالت اندوه، حالتی است که میل و نیز قدرت و امکان این سکنی گزینی و کریستالیزاسیون را در کس یا چیزی در خویشتن نمی یابیم.انسان اندوهگین، داستان «بودن»ی است که بی منزل و سکنی است.نه در وطن خویش حاضر و مقیم است و نه در جای دیگر.انسانی سرگردان و بی جا.

حالت شادی و خوشبختی عکس این جریان است. داستان انسان مجسمه شده و کریستال شده است.داستان انسانی است که دور از خانه و مأوای اصلی خویش در تبعیدگاهی یخبندان که همه چیز در آن حال انجماد است، یخ زده است.

و هر گاه این یخ شروع به ذوب کند، احساس شادی و خوشبختی در او شروع به وارفتن می کند، دلسردی و یأس آغاز می گردد.اضطراب، تنهایی و بی کسی.یعنی خماری، اضطراب و یأس و تنهایی نخستین.

در چنین انسانی عوامل مادی وجودی که عمدتاً حواس و ذهن هستند چیزی جز ابزارهایی که در این جهت یعنی در جهت بیگانگی او مشغول خدمتند، نیست.در خدمت مسخ و از خود بیگانگی انسان و نیز سایر پدیده های خارج او.

این است سیمای انسان راستین: «بودن»ی حاضر و مقیم و بومی، «بودن»ی در خویشتن و جاودانه، «بودن»ی در ورای سلسله زنجیره ای «عادت»ها. «بودن»ی در ورای «زمان». «بودن»ی یگانه و موحد. «بودن» در ورای تاریخ، فرهنگ، اخلاق، مذهب. «بودن»ی خدای گونه، «بودن»ی خود آ.

آیا براستی چه کسی می تواند ادعا کند که: من هستم، من خودم هستم، من خویشتن خویش هستم؟

ادامه دارد…