مامان و معنای زندگیکتاب

چاپ مقاله

مامان و معنی زندگی

اروین د. یالوم

سپیده حبیب

داستان‏های کوتاه آمریکایی

انتشارات کاروان، چاپ اول، 1387

342 صفحه

اروین د. یالوم نویسنده‏ای است که ما افرادی که با مشاوره و روانشناسی سر و کار داریم قطعن او را میشناسیم.یالومدر دنیای داستان نویسی شاید با کتاب «وقتی نیچه گریست» شناخته‏شده‏تر باشد. او استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد است و در این کتاب شش داستان را که از تجربه‏های بالینی‏اش برگرفته نقل می‏کند. خود او در پی‏نوشت کتاب می‏گوید که سه تا از این داستان‏ها کاملا واقعی هستند و فقط طوری نوشته شده‏اند که شخصیت واقعی آنها پوشیده بماند و سه تای دیگر رویاها و خیالاتی هستند که پیرامون یک هسته واقعی شکل گرفته‏اند.

هر داستان‏، فرایند درمان فرد خاصی را دنبال می‏کند. دو موردی که بیش از همه در این داستان‏ها برای من جالب بود و دلم برای روانشناس‏ها سوخت یکی این واقعیت بود که یکی از بیماران که به خاطر مرگ همسرش در حال درمان بود دکترش را به خاطر این که همسرش زنده بود سرزنش می‏کرد و جالب این که خود دکتر هم دچار چالش شد و به خاطر این که همسرش نمرده بود، عذاب وجدان گرفت.

مورد بعدی این بود که در یکی از داستان‏ها به این نکته اشاره شده که روانشناس‏ها برای خودشان جلساتی داشتند که در آن‏ها فرایند درمانی یک بیمار را توسط روانشناسش تحلیل می‏کردند و خود روانشناس هم تمام احساسات واقعی که نسبت به بیمارش داشت، مطرح می‏کرد:

{ سمینار از یک سال پیش آغاز شده بود: یک گروه مطالعاتی متشکل از ده درمانگر که هفته‏ای دو بار دور هم جمع می‏شدند تا درک خود را از واکنش‏های شخصی‏شان در قبال بیماران عمیق‏تر سازند…. هیچ یک از اهداف سمینار مهم‏تر از حس یگانگی‏ای نبود که پدید می‏آورد. انزوا، یکی از مهم‏ترین مخاطراتی است که درمانگران را در طبابت خصوص تهدید می‏کند و درمانگران با عضویت در تشکل‏های گوناگون با آن مبارزه می‏کنند.

در داستان اول به نام «مامان و معنی زندگی» به واقعیتی اشاره می‏کند که احتمالا پذیرش آن برای والدین قدری سخت است اما انگار حقیقتی است تردیدناپذیر:

{ چقدر به دوستانم که مادرانی دوست‏داشتنی، مهربان و حمایت‏کننده داشتند، رشک می‏بردم و چقدر عجیب بود که آن‏ها به مادرانشان وابسته نبودند: نه دائم به‏شان تلفن می‏زدند، نه به ملاقاتشان می‏رفتند، نه خوابشان را می‏دیدند و نه حتی به‏شان فکر می‏کردند. ولی من در طول روز بارها مجبور بودم فکر مادرم را از ذهنم برانم و حتی امروز که ده سال از مرگش می‏گذرد، اغلب پیش می‏آید که بی‏اختیار به سمت تلفن می‏روم تا با او تماس بگیرم.

اوه همه‏ی این‏ها به لحاظ منطقی برایم قابل درک است. سخنرانی‏ها درباره این پدیده کرده‏ام. برای بیمارانم توضیح می‏دهم کودکانی که مورد بدرفتاری قرار می‏گیرند، اغلب به سختی از خانواده‏ی ناکارمدشان جدا می‏شوند، در حالی که کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آن‏ها فاصله می‏گیرند. اصلا مگر یکی از وظایف والدین، قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟

و چه جالب که این حقیقت برای زوج‏ها نیز صادق است. در داستان دیگری به نام «هفت درس پیشرفته در درمان سوگ» ماجرای زنی به نام ایرن را می‏گوید که می‏خواهد با مرگ همسرش کنار بیاید:

{ در تحقیقی که خودم درست پیش از مورد ایرن به پایان رسانده بودم، همه‏ی زنان و مردان همسر از دست‏داده‏ی مورد مطالعه، آرام آرام از همسر از دست‏رفته فاصله گرفتند و سپس، به چیز یا کس دیگری دل بستند و این حتی در مورد کسانی که عاشقانه‏ترین زندگی‏ها را تجربه کرده بودند هم صدق می‏کرد. در واقع، ما شواهد متقنی یافتیم که نشان می‏داد بیوه‏هایی که بهترین ازدواج‏ها را داشته‏اند، فرایند سوگ و جدا شدن را ساده‏تر از کسانی پشت سر می‏گذارند که تعارض‏های عمیقی در زندگی زناشویی داشته‏اند (به اعتقاد من توضیح این پارادوکس در «دریغ و افسوس» نهفته است: سوگ در کسانی که زندگی‏شان به ازدواج با فرد نامناسبی گذشته، بسیار بغرنج‏تر است، زیرا باید هم برای خود سوگواری کنند و هم برای سال‏های بربادرفته‏شان).

{ انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی می‏کند، می‏ترسد. ما می‏کوشیم زندگی را دو نفری تجربه کنیم، ولی هریک از ما مجبوریم تنها بمیریم.

{ … در جنین انسان، نه ریه‏ها نفس می‏کشند و نه چشم ها می‏بینند. پس جنین برای هستی‏ای آماده می‏شود که برایش قابل تصور نیست. … «آیا ما هم نباید خود را برای هستی‏ای فراتر از فهم‏مان و حتی فراتر از رویاهایمان آماده کنیم؟»

{ حس می‏کنم مجادله، جریان فکرم را آهسته می‏کند.

چند سال پیش ماجرایی بود که به خاطرش چندباری بحث‏ها و مجادله‏های شدیدی داشتم. هربار که این بحث‏ها تمام می‏شد به وضوح احساس می‏کردم مغزم کوچک و کوچک‏تر می‏شود.