با حلقه ات چه خواهی کرد؟

چاپ مقاله

فیلم ارباب حلقه ها (2001)، به کارگردانی پیتر جکسون تصویرگر رسالت های زندگی است.
فرودو بگینز رسالتی دارد؛ رسالتی که بارها و بارها َآرزو می کند ای کاش بر دوش او گذاشته نمی شد. او در راهی صعب العبور، که به مثابه مسیر زندگی است، با آلام فراوانی مواجه می شود؛ نه تنها به اجبار زادگاه آرام و بی حاشیه اش را ترک گفته، بلکه در روز به روز رنجی که جان کوچکش را می آزارد، شاهد از دست دادن دوستانی است که زندگی شان را برای او گذاشته اند.
با این حال، گرچه فرودویی که از ابتدای فیلم می شناسیم، صراحتا به دلیل ساده دلی و خوش طینتی اش به عنوان حامل حلقه معرفی می شود (حلقه، که از قدرت های شیطانی به وجود آمده، این قدرت را دارد که حتی نجیب ترین افراد را هم به دام وسوسه های شخصی شان بیندازد و این ویژگی در مورد فرودو کارگر نیست)، در سایه مسئولیتی که بر عهده اش گذاشته شده، رشد می کند و به شکوفایی بیشتری می رسد.
فرودو بگینز گرچه یک هابیت در دنیایی فانتزی و خلق شده توسط تالکین ست است، به درستی که تجسم یک انسان- فارغ از اعصار و قرون – نیز هست؛ او بارها در مسیر پیش روی خود ناامید می شود (کدام یک از ما، هرچند زودگذر، تا کنون به ورطه ناامیدی نیفتاده ایم؟)، بعد از نبردی خونین، با خودش کلنجار می رود که حلقه در آب بیندازد و شانه خالی کند (آیا می توان گفت کسانی که خودکشی می کنند می خواهند از بار هستی شان رها شوند؟)، فرار می کنند (آیا باده نوشی، سومصرف مواد و یا غرق کردن خود در روابط جنسی بی بند و بار، یا هر گونه افراط و تفریطی، تلاشی ناپخته برای گریز از رنج هستی نیست؟) زخم بر می دارد (کدام یک از ما می توانیم ادعا کنیم تا به حال روی قلب مان خراشی نیفتاده است؟). برخی در زندگی به جستجوی رسالتی بر می آیند، برخی هم هیچ رسالتی را بر نمی تابند.
او به یاد می آورد گاندولف خاکستری، که جادوگری توانمند و فروتن است زمانی در جواب آرزویش مبنی بر این که ای کاش این حلقه هیچ گاه به سراغ من نمی آمد به او گفته بود: “تمام کسانی که چنین تجاربی را از سر می گذرانند چنین آرزویی می کند، اما مسئولیت با آن ها نیست. تمام کاری که باید بکنی این است که تصمیم بگیری با زمانی که به تو داده شده چه کار کنی.”
و این اندرزی خردمندانه از سوی جادوگر کلاه نوک تیز به همه ماست: از رنجی که می بریم نالانیم، زمان محدودی در اختیار داریم و بارها و بارها آرزو کرده ایم ای کاش چنین مصایبی هیچ گاه به سراغ مان نمی آمد. همان گونه که ژان پل سارتر معتقد بود، ما محکومیم به آزادی، و این آزادی در پذیرش خطرات حمل کردن حلقه، یا همان حیات مان جلوه گر می شود. حلقه همان روح زندگی است و رساندن، و نابود کردنش در آتش شیطانی، همان نقطه سرانجام ماست و شیاطین و جنگ ها و فقدان ها، همان سختی های زندگی. در نهایت، این ما هستیم که تصمیم می گیریم که با حلقه ای که به ما داده شده است چه کارکنیم.