ارمغان شکست!

چاپ مقاله

یک روز که مثل همیشه با همسرم اختلاف پیدا کرده بودیم و یک بحث و جدل طولانی و خسته کننده داشتیم باز به تمام این زندگی لعنت فرستادم، به تمام فرصت هایی که داشتم و اجازه دادم از دست بروند.

دوباره داشتم عکس های دوران دبیرستانم را با حسرت می دیدم که دختر نه ساله ام با اشتیاق از مدرسه به میدان جنگ وارد شد طفلک انقدر خانه را این طور دیده بود که حتی سوال نکرد که چرا همه چیز به هم ریخته است .

من را در حالی که در دستش نامه ای بود پیدا کرد و جلو آمد و با هیجان نامه را که از طرف مدرسه بود به من داد و منتظر شد تا آن را بخوانم.

«متن نامه نشان دهنده ی این بود که فرزندم به دلیل عملکرد عالی اش برای مسابقات کشوری دعوت شده بود !»
به قدری خوشحال شده بودم که همه چیز را فراموش کردم و سریع او را در آغوشم کشیدم و غرق بوسه اش کردم او بهترین اتفاق زندگی من بود. تنها امیدم برای ادامه دادن.
در بین خنده هایمان نگاهش به عکسی افتاد که درآن لوحی در دستم بود و لبخند می زدم و در مورد آن پرسید :

آرام شده بودم انگار دلم به حال خودم سوخته بود . این شاید بزرگ ترین فرصت زندگی ام بود که برباد رفت.
برایش تعریف کردم که عکس متعلق به زمانی است که دبیرستان می رفتم و نقاشی ام به قدری قوی بود که در همان سن هم پیشنهاد کاری داشتم و از کشورهای دیگر هم دعوت نامه گرفته بودم اما به دلیل نارضایتی پدرم مجبور شدم هیچ یک را قبول نکنم و در رشته ای که دوستش نداشتم تحصیل کنم و از سر لجبازی برای همیشه نقاشی را کنار گذاشتم و در همان سال ها بود که با پدرت آشنا شدم. جوانی که هیچ کس او را قبول نمی کرد اما سه سال برای رسیدن به او با همه جنگیده بودم تا این که به خاطرش خانواده ام را رنجاندم و مجبور شدم به دلیل شرایطمان از صبح تا شب پا به پایش کار کنم و همراهش به این آوارگی برسم .
با دستان کوچکش اشک های بی اختیارم را پاک کردو با نگرانی نگاهم می کرد.
ادامه دادم :
اما ،اگر شاید لجبازی نمی کردم و به نقاشی ادامه می دادم، اگر پدرم راضی می شد که آن دعوت نامه را قبول کنم، اگر حتی می توانستم حمایت افرادی که از استعدادم شگفت زده شده بودند را با خودم داشتم و نقاشی را ادامه می دادم . با استعدادی که داشتم حتما دانشگاه عالی قبول می شدم و نمایشگاه های هرچند کوچک را برای خودم تاسیس می کردم و به راحتی معروف می شدم .حتی اگر دست از پدرت می کشیدم . می توانستم با آن خواستگار خوب و پولدارم ازدواج کنم که او هم مطمئنا به من کمک می کرد تا هرچه بیشتر به چیزی که به آن علاقه داشتم برسم…..

به چشمان مشتاق فرزندم که با هیجان به داستانم گوش می کرد و با من می خندید نگاه می کردم و از «اگر هایم » می گفتم ، این رویا های تکراری را این بار با او تقسیم می کردم .

که با هیجان پرسید :
مامان اون موقع که انقدر پولدار و معروف شده بودی من هم بودم که این دعوت نامه رو بهت بدم و بیشتر خوشحالت کنم ؟ انگار ناگهان از قصر رویا هایم به زمین افتادم و خیره خیره به او نگاه می کردم آیا واقعا او را که بهترین اتفاق زندگی ام بود داشتم ؟

معادله ی سختی بود در یک کفه تمام آرزو هایم بودند و در کفه ی دیگر فرزندم
به رویا هایم نیشخندی زدم و به دخترم گفتم : من تو رو با هیچ اتفاق خوبی عوض نمی کنم و باولع او را در آغوشم فشردم و سرش را بوسیدم و از ته قلبم خدا را شکر کردم که هرچند اینجا هستم و به هیچ یک از رو یاهایم نرسیدم اما نتیجه ی آن همه شکست دخترم است .
گاهی چه ساده، شکست هایمان به ما چیز هایی می دهند که به آن ها فکر نکردیم و حاضر نیستیم با هیچ چیزی عوضش کنیم !